سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

 اردوی قبل از امتحانات

از دوشنبه امتحانای بچه ها شروع میشه و دیگه طفلکی ها باید برن تو اتاقو بیرون نیان!!!!!! برای همین امروز بچه ها رو برداشتیم بردیم اردوی قبل از امتحانات!
چند روز بود فکرمون مشغول بود که کجا ببریمشون تا اینکه خانوم محمدزاده پیشنهاد داد بریم دیدار خانوده یک شهید... از فرط خوشحالی چشام برق زد! پیشنهاد فوری تصویب شد و امروز ساعت پنج عصر راه افتادیم سمت خونه خواهر دو شهید بزرگوار محمود و ابوالقاسم فضلی...

در ِخونه پشت به دیوار باز بود، هنوز خانوم ندافی دست نذاشته بود روی زنگ که صدای مهربون خانوم فضلی با هزار شوق گفت بفرمایید بفرمایید و زودتر از خودش آغوش مهربون و لبخند پر از مهرش به استقبالمون اومد.
بعد از گذر از هفت خان روبوسی و سلام احوالپرسی با اونهمه آدمی که ما با خودمون برده بودیم دعوت شدیم به داخل اتاق و نشستیم دور هم .
عکس دو شهید ِ خانواده روی طاقچه اتاق انگار بهمون خوش آمد می گفت، اول مجلس که به سلام احوالپرسی ها و از کجا چه خبرای همیشگی گذشت...تا اینکه رفتیم سر ِ اصل مطلب...

_ خانوم فضلی برامون از برادراتون بگید.

محمود و ابوالقاسم دو برادر کوچیکتر خانوم فضلی بودن که به دلیل فوت مادرشون خانوم فضلی براشون مادری کرده بود. محمود تو پونزده سالگی و ابوالقاسم تو هجده سالگی به فاصله یک سال از هم به شهادت رسیدند. ابوالقاسم سال63 و محمود سال64.

خانوم فضلی اینجور شروع کرد: خیلی بچه های خوبی بودن خیلی. خیلی دوسشون داشتم حتی از بچه های خودم بیشتر. این دو بچه حتی یه بارم با هم دعوا نکردن. خیلی خوب بودن خیلی. شوخ بودن هر دوشون.

بعد هم برامون چند تا از خاطره های خنده دار بچه ها رو تعریف کرد که هممون حسابی از ته دل خندیدیم.
خانوم محمد زاده هم یه خاطره از برادر شهیدش تعریف کرد و یه خنده ی درست و حسابی ازمون گرفت. خلاصه نیم ساعت اول به خاطره های خنده دار گذشت و ما به اندازه کوپن یک سالمون خندیدیم!
اما...
صدای خنده هامون که آروم گرفت خانوم فضلی گفت: ابوالقاسم سه سال مدام رفت جبهه، آخرین باری که رفت... اینجا دیگه صداش لرزید و اشک... راستش دل ما هم حسابی لرزید هنوز ادامه حرفشو نگفته بود که اشکم غلطید و اومد پایین...
ابوالقاسم سه سال مدام رفت جبهه، آخرین باری که رفت، وقتی آب ریختم پشت سرش گفت چرا آب می ریزی؟ گفتم چون بری و زود برگردی... گفت: صدیقه دیدار من و تو اینبار روی صحن اباعبدالله من این دفعه دیگه برنمی گردم...
اینو گفت و رفت، رفت و بیست و سه روز بعد پیکرشو برام آوردن... دیگه همه منقلب شده بودیم، همه ی اون خنده ها اشک شده بود...
گفت سال بعد محمود که می خواست بره گریه می کردم، گفتم نرو! چادرمو گرفت و گفت خواهش میکنم بذار همین یه بارو برم دیگه نمیرم...اینو که گفت دلم آتیش گرفت گفتم برو... رفت و دیگه برنگشت که بخواد دیگه نره... نه سال مفقودالاثر بود و بعد از نه سال استخوناشو برام آوردن...
یه کم که گذشت و همه گریه هاشونو کردن خانوم فضلی با همون روحیه شاد و قشنگش دوباره جو مجلسو گرفت دستش.
خانوم صمدزاده هم که دوربین به دست مثل همیشه شاد و پر خنده: - همه بگن چغندر! یکهو همه زدیم زیر خنده و چیک عکسشو گرفت. حالا دعوا راه افتاد
- ای بابا من بد افتادم.
- خیلی نامردی چرا اینجوری عکس می گیری؟!
- یه بار شد یه عکس آدمیزادی از ما بگیری؟!
.
.
- خیلی خب بابا عکس باید شکار لحظه ها باشه از قبل بگم مصنوعی میشه! خیلی بی مزه اید!!
ما هم دوباره خیلی مصنوعی ژست گرفتیم و به قول خانوم صمدزاده از اون عکسای بی مزه گرفتیم!!
هدیمون رو هم تف به ریا تقدیم کردیم و بعد از پذیرایی با چشم و ابرو به هم اشاره می کردیم که دیگه وقت رفتنه!
 موقع خداحافظی هم دوباره همه ی واحدای ورودی رو پاس کردیم! و دوباره بنده خدا خانوم فضلی با اونهمه آدم روبوسی کرد!!!
چقدر خوش رو و خوش برخورد بود. دائم می گفت اومدن شما جوونم میکنه. و من دائم توی دلم میگفتم چقدر راحت ما از کنار خانواده شهدا میگذریم بی اینکه بدونیم یه سرکشی ِ ما اینهمه خوشحالشون میکنه.
 خلاصه مهمونی خیلی خوبی بود تمام وقتی که اونجا بودیم چشمامون پر اشک بود اول مجلس بس که خندیدیم اشکمون دراومد و  آخرشم که...
فکر می کنم بچه ها حسابی واسه امتحانا انرژی گرفتن، بهشونم قول دادم به شاگرد اولا جایزه ی ویژه بدم! بنده خدا خانوم محمدزاده! من قول جایزه میدم و به ایشون میسپرم تا به قولای من عمل کنند!!!!
بچه ها هم با یک عالمه هورا کشیدن واسه جایزه ازم قول اردو هم گرفتن! منم که جوگیر فوری گفتم حتما! اما دیگه جرات نکردم نگاه خانوم محمدزاده کنم!!
بچه ها رو رسوندیم خونه هاشون و دوباره بچه ها موقع خداحافظی تاکید کردن روی قولهای جوگیرانه خانوم معلم!! و دوباره من با درجه جوگیری بالاتر قول پارک هم بهشون دادم...

بچه ها با یک عالمه انرژی رفتن تا واسه شاگرد اول شدن آماده بشن...

پینوشت: این بهترین اردویی بود که تا حالا بچه های کلاسمو برده بودم.



نوشته شده در جمعه 91 اردیبهشت 29ساعت ساعت 9:40 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin